یک هفتهای هست که میخوام در مورد «نقش زن در جامعهی ما» مطلبی بنویسم. هر چقدر فکر کردم، مطالب همه کلیشهای و یا شعاری بودند. خوب که به اطرافم نگاه کردم، دیدم نمونهی یک زن که در اجتماع امروز فعالیتهای زیادی داشته در کنارم دارم و میتونم در این رابطه ازش کمک بگیرم. چند روزی بود که میخواستم باهاش مصاحبه کنم که جور نمیشد. بالاخره عصر جمعه رفتم پیشش که خونهاش دو تا کوچه پایینتر از خونهی ما است. گفت اول پاشم و نمازم رو بخونم، تا یه چایی دم کنه. بعد از نماز من، با چای اومد و نشست کنارم. گفت بسمالله. و من اینطوری شروع کردم.
خودتون رو یه کوچولو برای خوانندهها معرفی کنید.
من طاهره یا همون بهناز توکلیان، همسر شهید محسن اللهداد هستم. دبیر زیست شناسی هستم. مادر دو فرزند و مادربزرگ دو تا نوه. پنجاه و شش سال دارم. تحصیلاتم کارشناسی ارشد در رشتهی بیولوژی دریا هست.
نحوهی آشناییتون با شهید اللهداد چطوری بود؟
ازدواج ما مخلوطی از سنت و مدرنیسم بود. به این ترتیب که با حضور یه معرف، آشنا شدیم و به خواستگاری اومدن. ولی در جلسهی اول به علت اینکه میخواستیم اهداف عالی رو توی زندگیمون پایه گذاری کنیم، به همین بسنده نکردیم و ساعتهای طولانی راجع به آینده بحث کردیم. این بحثها شاید الآن مطرح کردنش خیلی ساده باشه ولی در سال پنجاه و دو – اوج خفقان ایجاد شده توسط ساواک در سلطنت پهلوی – شجاعت کمنظیری رو میطلبید.
چطور؟ مگه روی چه موضوعاتی بحث میکردین؟
اولین تصویرسازی زندگی مشترک ما راجع به آینده با این جملهها شروع شد: «من برای شروع یک زندگی ساده و روزمره که همه دنبال اون هستند، به خواستگاریت نیآمدم. باید خودت رو برای موندن توی چادرهای فلسطینیان، یا زندگی پنهان توی خونههای تیمی و حتی زندان و شکنجه و شهادت آماده کنی. من از اون مردها نیستم که هر روز عصر منتظر اومدنش با دست پر از خرید روزانه باشی و به خاطر اینکه دستهاش پر از کیسههای سیب و پرتقاله، مجبور باشه با پا در بزنه. شاید مدتی بیخبر از من منتظر به در نگاه کنی [لحظهای بغضش گرفت و چشمهاش قرمز شد. گفت که عصر جمعهای من رو یاد چه چیزهایی انداختی. اینطوری ادامه داد] یا صفحات روزنامه رو پی عکس تیربارون شدهی من بگردی». اینها تماماً طلیعهای برای شروع زندگی مشترک ما بود که از دهان شهید بیرون میاومد و من مثل پرندهای که روی ابرها پرواز میکنه، نه تنها ناراحت نبودم، بلکه کیف هم میکردم.
یعنی قبل از آشنایی، شما هم دارای همچین خصوصیاتی بودید؟ میخوام بگم فرق شما قبل از ازدواج و بعد از ازدواج چی بود؟ و اینکه شهید با این تفکرات و با این نگرش چرا به فکر زن گرفتن افتاده بود.
من قبل از ازدواج یه آدم با زندگی کاملاً عادی، و بدون گرایش سیاسی و به دنبال درس و کلاس زبان و مد بودم. ولی با عشق و علاقه به اسلام. و اهل مطالعه و شرکت در کلاسهای ایدئولوژی اسلامی. هیچ وقت فکر نمیکردم یه همچین آیندهای داشته باشم و برای اینروزها خودم رو آماده نکرده بودم. ولی خوشبختانه به دلیل محبتی که در ما ایجاد شد، خیلی سریع تونستم با شرایط جدید خودم رو سازگار کنم. این شرایط جدید هیچوقت برای من سخت نبود، بلکه هنوز هم بعد از گذشتن سی و پنج سال از اون روزها، از به یاد آوردن اون لحظات احساس شادی و لذت و افتخار میکنم. این حرف رو بدون هیچ اغراقی میگم که من به کیفیت زندگی، بسیار بیشتر از کمیت اون اهمیت میدم. زمان شش سال برای زندگی مشترک خیلی کوتاه است ولی با اون شش سال، بیست و هشت سال زندگی کردن برایم لذتبخش بوده. در مورد به فکر زن گرفتن افتادن شهید، باید بگم ایشون هیچوقت به فکر زن گرفتن و تشکیل خانواده دادن، نبود. بلکه با برنامهریزی طولانی مدت، از فردی که رابط با گروههای مبارز فلسطینی بودند، خواسته بود که به عضویت این گروهها دربیآد. در همین زمان حاج آقا [پدر شهید] با زیرکی راه تماس با اون رابط را قطع کرد و پیشنهاد ازدواج رو جایگزین این مطلب کرد. یعنی به نوعی میخواست پایبندش کنه، غافل از اینکه روح بزرگ او اسیر هیچ قفسی نمیشد. کما اینکه خوندید که صحبتهای اولیهی خواستگاری چه بود.
خب بعد از آشنایی، چطور زندگی مشترک رو آغاز کردید و ادامه دادید؟
به مدت یکسال نامزد بودیم، چون شهید ترم آخر دانشگاه رو میگذروند. در همین فاصله، برای رفتن به خارج از کشور اقدام کردیم و از چندین دانشگاه، پذیرش گرفتیم. به علت اینکه برادران من در آمریکا مشغول تحصیل بودن، ترجیح دادیم که دانشگاهمون رو نزدیک به اونها انتخاب کنیم. به همین دلیل با برگزاری یه مراسم عروسی مختصر در بیست و هشتم اسفند پنجاه و سه راهی سفر شدیم. روز سوم فروردین پنجاه و چهار به لندن رفتیم و ماه عسل را در اونجا به مدت پانزده روز گذروندیم و بعد به ایالت لوئیزیانا، شهر بتانروژ رفتیم و برای مدت کوتاهی مستقر شدیم. با شروع کلاسهای زبان به ایالت تگزاس و شهر هیوستون رفتیم و تا آخر اقامتمون در اونجا بودیم.
پس عروسی مختصری داشتید؟
نه. مراسم عقدکنان ما در سالن برگزار شد و با مهمانان زیاد و پذیرایی مفصل. حاج آقا معتقد بود که بهترینها رو باید برای عروسش فراهم کنه و چیزی کم نذاره. سر خرید عروسی توی مغازهی جواهر فروشی، از ایشان اصرار و از من انکار. صاحب مغازه خندید و گفت: «همه جوره دیده بودیم ولی اینجوریاش رو ندیده بودیم». حاج آقا اصرار میکرد که انگشتر بزرگتر با نگینهای درشتتر باشه. ولی من مخالفت میکردم. در نهایت شهید پا در میونی کرد و گفت: «این مراحل را به عهدهی پدر من و مادر خودت بذار، تا آرزوهاشون برآورده بشه. برای آینده خودمون هستیم که تصمیم میگیریم. من هم به اجبار قبول کردم».
زنگ زدن و مهمون براشون اومد. من هم بساطم رو جمع کردم و داشتم به این فکر میکردم که این همه مطلب از حوصلهی یک بلاگ خارج خواهد بود. پس تا یه جایی که کشش داشته باشه میرم و چون قول دادم که شنبه بلاگ جدید رو بذارم، بقیهی مطلب رو بعداً میذارم. شنبه که از سر کار اومدم همش توی این فکر بودم که تا کجا بحث رو پیش ببرم که مطالب تقریباً به نصف برسه. ولی به نتیجه نرسیدم. به خودم گفتم تا جایی میرم که بدقول نشم و قبل از نیمه شب متن رو بارگذاری کنم. این دفعه تلفن زدم و شروع کردم به تایپ کردن.
خب از اقامتتون توی تگزاس بگید. از دوران دانشجویی چی دارید به ما بگید؟
همهی زندگی من لطف خدا بوده، ولی یکی از اون نقطههای درخشان، حضور در هیوستون بهدلیل وجود مرکز اسلامی بود. در اون مرکز ما تونستیم با دانشجوهای ایرانی، یه جمع خیلی خوب و منسجمی داشته باشیم، که این جمع هنوز هم ارتباطات دوستانهاش ادامه داره. من به عنوان دبیر فرهنگی انجمن اسلامی دانشجوهای مقیم آمریکا و اروپا مشغول به تحقیق و تبلیغ شدم که به مسلمون شدن چند خانم آمریکایی و گرایش اسلامی در بعضی از دانشجویان تازه وارد انجامید. شهید هم همزمان با ادامهی درس در رشتهی مدیریت بازرگانی، هدف اصلیاش رو ادامه میداد و در پی یادگیری چگونگی استفاده از تکنیکهای روز برای آماده سازی یک چریک بود که این خودش داستان طولانی داره که از حوصلهی خوانندهها خارج خواهد بود. در نهایت موفق به ایجاد ارتباط با لبنان و بهترین خط فکری اون یعنی امام موسی صدر و دکتر چمران شد. البته در این مسیر کمکهای آقای دکتر ابراهیم یزدی قابل تقدیر بود.
بعد از درس چی؟
محسن با اتمام واحدهای کارشناسی ارشد به مدت چند ماه به واشنگتن رفت تا دورههای خاص مهر سازی و بعضی تکنیکهای مورد نیاز رو بگذرونه. من هم همراه دخترم سمیه که حالا یک سال و نیم سن داشت، مشغول گذروندن واحدهای درسی و بعضی کارهای جانبی مثل تحقیق موضوعی در قرآن و تدریس اون به بعضی خانمها بودم. و سمیه هم مثل همیشه مشغول شیطنت. اون که اون موقع تنها بچهی موجود در جمع دانشجویان بود، حسابی وسیلهی سرگرمی و شادی دوستان رو فراهم کرده بود.
در مورد تولد سمیه بگین. من ممکنه بدونم ولی فکر کنم برای نسل امروز دونستنش خالی از لطف نباشه.
سمیه، یک سال و نیم بعد از عروسی ما به دنیا اومد. خاطرهی اسمگذاری اون خیلی جالبه. یه روز من و محسن داشتیم یکی از کتابهای دکتر شریعتی رو میخوندیم که به اسم «سمیه» اولین شهید اسلام رسیدیم. بیاختیار هر دو بهم نگاه کردیم و لبخندی زدیم. اون موقع اول بارداری من بود و نمیدونستیم که بچهمون دختره یا پسر. تصمیم گرفتیم که اگر دختر شد، اسمش رو سمیه بذاریم که البته بعداً با مخالفت خیلیها روبرو شدیم. چون سال پنجاه و پنج هنوز دو سال و نیم قبل از انقلاب بود. ما با خیلی سنتها مبارزه کردیم. مثلاً به دنیا اومدن یه بچه که مادرش توی آمریکا زندگی میکرده و در هشت ماهگی فاصلهی آمریکا تا ایران را که بیست و خوردهای ساعت پروازه، طی کنه تا در ایران بچهاش به دنیا بیآد، چون میخواسته بچهاش شناسنامهی ایرانی داشته باشه و توی خاک ایران به دنیا بیآد. بعد از مدتی دوباره برگشتم آمریکا.
بعد از آمریکا چی کار کردین؟
محسن فروردین سال پنجاه و هفت راهی لبنان شد تا اونجا فنون نظامی و چریکی رو تحت نظارت دکتر چمران یاد بگیره. و جالب اینکه با شخصیتی که داشت، آنچنان شیفتهی دکتر شده بود که در اولین نامهای که برای من نوشت اون رو مرشد و مراد خودش معرفی کرد. تا اون موقع هیچوقت این شدت علاقهمندی رو نسبت به کسی در اون ندیده بودم. و مرتب از من میخواست که من هم بهش بپیوندم و به لبنان برم. من از یه طرف واحدهای سنگین رشتهی پیشپزشکی دانشگاه و از طرف دیگه وجود سمیهی عزیزم که دیگه خیلی برام دلکندن ازش سخت بود توان تصمیمگیری ازم گرفته شده بود. در نهایت با اتمام ترم تابستون اون سال، سمیه رو با چند تا از دوستهام که به ایران میاومدن پیش خانوادهام فرستادم. و به بهانهی اینکه با تموم شدن درس محسن ما میخوایم یه سفر اروپا گردی داشته باشیم، بدون اینکه کسی بو ببره، رفتم لبنان پیش همسرم. البته سر راه به سوریه رفتم و از اونجا با همراهی امام موسی صدر به سمت لبنان رفتیم. امام موسی صدر من رو تحویل بیمارستان الزهرا بیروت دادن. دکتر مصطفی رو تا اونروز ندیده بودم. ایشون با چهرهی آرام و لبخند همیشگی و اون قامت استوار برای اولین بار همهی تعریفهای محسن رو در ذهنم کاملاً تأیید کرد. با اون پست و مقام، در کمال خضوع با ماشینشون اومده بودن دنبال من تا با هم به جنوب لبنان – محل اقامت محسن – بریم. خاطرات لبنان باشه برای یه فرصت مناسب. همینقدر بگم که امام موسی صدر و افراد همراهش رو ربودند و این یکی از بدترین خاطرات زندگی من بود. بعد هم اخبار ایران که همهاش حاوی اوجگیری تظاهرات بود و در نهایت خبر حادثهی هفدهم شهریور که بعد از اون علیرغم باقی بودن کارهای ناتمام، تصمیم به برگشت به ایران گرفتیم.
خب از ایران برامون بگید. انقلاب چطور بود؟
ما پنجم مهر پنجاه و هفت به ایران رسیدیم. اگرچه اخبار را از دور شنیده بودیم، ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟ ناباورانه حضور یکدست مردم در تظاهرات را مشاهده میکردیم و سر شوق آمده بودیم. از همون لحظهی ورود، محسن که به همهی آرزوهاش رسیده بود، خودش رو در این دریای مواج جمعیت انداخت. هر چی که توی چنته داشت رو کرد.
چطوری؟
تکثیر اعلامیههای امام، ساختن شعارهای تند و آتشین، یاد دادن مبارزهی مسلحانهی خیابانی به جوانها، ساختن ککتلملوتف و بمبهای دستساز. بعد هم حمله به پایگاههای رژیم و حفاظت از جان حضرت امام و گرفتن صدا و سیما و دستگیری ساواکیها و خیلی کارهای دیگه که قابل شمارش نیست. من هم در کنارش افتان و خیزان میرفتم و توی کارهایی که میتونستم کمک میکردم.
بعد هم که انقلاب پیروز شد. تا زمان جنگ چیکار کردین؟
بعد از پیروزی انقلاب خدا دومین بچهامون که خود شمای مصاحبهگر باشی به ما هدیه داد. با تولد میثم کمی دست و پای من بسته شد، ولی در حد توان کارها را انجام میدادم. مثلاً منزلی را که در خیابان کوه نور مصادره شده بود را به بخشهای مختلف تقسیم کردم و یکی از طبقاتش رو به بازبینی و جمعآوری اسناد اختصاص دادم. با کمک خانمهای همون انجمن اسلامی آمریکا، دستهبندی و مرتب کردن گونیهایی که پر از کاغذهای بههم ریخته بود رو شروع کردیم و به انجام رسوندیم. محسن هم توی سازمان صنایع ملی مشغول شده بود و مدیر منتخب سازمان صنایع ملی برای سرکشی به کارخانههای صنایع لوازم خانگی مثل ارج و آزمایش و بقیهی اونها هم بود. ضمناً رئیس هیأت مدیرهی کارخانهی ایران بایکا بود. در کنار این مسوولیتها به همراه دکتر چمران برای سرکوب شورشهای کردستان و فتنهی کمونیستها به اون منطقه رفت و آمد داشت. با شروع جنگ تحمیلی جزء اولین افرادی بود که در جبهه حاضر شد. و تا زمان شهادت هر وقت لازم بود به تهران میاومد و دوباره به سرعت با تجهیز نیروهای جدید و تازه نفس به اهواز برمیگشت.
اون روزهایی که بابا میرفت جبهه، شما جلوش رو نمیگرفتی؟ یا اینکه ناراضی نبودی؟
به هیچ وجه. بلکه همونطور که خودش توی وصیتنامهاش نوشته، مشوق اصلی حضورش در جبهه من بودم. و بهش قول میدادم که در نبودش مسوولیتهاش رو انجام بدم و این سنگر خانواده رو حفظ کنم. اون زمان تو یک سال و سمیه چهار سال بیشتر نداشتین. من بدون حضور بابا سه بار وسایل منزلمون رو جمع کردم که دوبارش اسبابکشی به منزل جدید بود و دفعهی آخر لوازممون رو در منزل یکی از دوستانمون مستقر کردیم تا بلکه از اجاره نشینی راحت بشیم، ولی خدا برامون طور دیگهای رقم زده بود.
خب طبیعتاً این خداحافظیها و سلامها چند بار تکرار شده بوده. میخوام از آخرین خداحافظی برامون بگین. میشه؟
من اول یه خاطره از اون سلامها میگم. عید سال شصت بود. از بابا خواسته بودم که برای عید به تهران بیآد و سال تحویل کنار هم باشیم. با یه جملهی خیلی کوتاه ولی عاطفی گفت که: «اگر من بیام، جواب این بچههایی رو که به امید ما اینجا میمونند رو چی بدم؟». من هم راضی شدم. ولی چهار، پنج ساعت مونده بود به سال تحویل که صدای آشنایی شنیدم. فکر کردم خیالاتی شدهام. از اتاق که بیرون اومدم دیدم که شما دو تا با شادی و خنده توی آغوش پدرتون که سر تا پاش خاکی بود و با موها و ریشهای بلند، همون لحظه از جبهه رسیده بود دنیا رو سیر میکردید. و اما بگم از آخرین خداحافظی که میشد بیست و هفتم مرداد همون سال یعنی سال شصت. بعد از شهادت دکتر بود. بچههای ستاد جنگهای نامنظم برای شناسایی منطقهی بستان به حضور محسن نیاز داشتن. خیلی دوست داشت که با هم یه سفر مشهد یا جای دیگه بریم که متأسفانه به دلیل مسوولیت من در مدرسه در اون تاریخ امکانش نبود. فقط یه روز از صبح تا شب رفتیم چالوس که برای تو خاطرهی بابا و دریا و آببازی باقی موند. از اونجا که ما اونموقع خونه نداشتیم، من و شما دو تا رو به منزل مادرم که تابستانها باغی در کرج بود آورد و بعد راهی شد. فاصلهی در ساختمان تا در باغ حدود پنجاه شصت قدم بود. این فاصله رو سه بار به عقب برگشت و با یه نگاه خیلی خاص به من و تو نگاه کرد. بعد رفت و به در رسید. یک لحظه مثل کسی که بخواهد از یک فکری فرار بکنه، به سرعت در رو بست و توی ماشینی که منتظرش بود نشست. بعداً رانندهی ماشین مطرح میکرد که تا سوار ماشین شد به من گفت: «سریع بریم».
فوق العاده زیبا بودوخوش به حال شما که چنین پدر و مادری دارید.روح شهید شاد باشه