مصاحبه محمد ابراهیم اللهداد - برادر شهید محسن اللهداد - با خبرگزاری تسنیم
“محمد اللهداد” پنج سال از برادر شهیدش یعنی “محسن اللهداد” کوچکتر است و در تمام سالهای رزمش با او همراه بوده است. میگوید که: “چهار برادر بودیم که هر چهارتا عضو جنگهای نامنظم شهید چمران بوده و با او کار میکردیم. اما فقط محسن شهید شد.”
محمد اللهداد حالا بعد از گذشت ۳۰سال از شهادت محسن از زندگیاش میگوید: “محسن لیسانسش را قبل از انقلاب، زمان شریعتی در مدرسهی عالی حسابداری گرفت. در همان دوره علیه رژیم طاغوت فعالیت داشت و جزو مبارزین محسوب میشد. به خاطر فعالیتهایش یک بار از ساواک آمدند و ریختند توی خانه و شروع به بازرسی کردند. وقتی لیسانسش را گرفت، ازدواج کرد و به همراه همسرش برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت. در مقطع کارشناسی ارشد رشته «مدیریت بازرگانی» از دانشگاه شهر «هیوستن»، واقع در ایالت تگزاسِ آمریکا، فارغ التحصیل شد. همانجا صاحب فرزند شدند. وقتی دخترشان سمیه تقریبا یکسال و نیمه بود او را به ایران فرستادند نزد پدر و مادر و خودشان رفتند لبنان نزد امام موسی صدر و شهید چمران.”
او دربارهی کلید خوردن آشنایی محسن و دکتر چمران چنین توضیح میدهد: “با دکتر چمران و دکتر یزدی از طریق انجمن اسلامی دانشگاههای آمریکا آشنا شده بود و به لبنان نزد آنان رفت برای فراگیری دورههای چریکی. هفت هشت ماه در لبنان بود که به وقایع انقلاب نزدیک شد و به همراه دکتر چمران به ایران آمد.”
تمام کسانی که همرزم و همراه چمران بودهاند ارادت و علاقهی زیادی به او داشتهاند. اللهداد در تایید این روحیهی بچههایی که در جنگهای نامنظم حضور داشتند از فعالیتها و همراهیهای شهید اللهداد با چمران میگوید: “در تمام وقایع کردستان حضور داشت. در محاصرهی پاوه شرکت داشت و به همراه دکتر چمران با شروع جنگ وارد جبههها شد. معاون فرمانده جنگهای نامنظم بود. علاقه خاصی به چمران داشت و پا به پای او در جنگهای نامنظم حضور داشت. اگر عکسهایش را ببینید بیشتر جاها پهلوی دکتر چمران ایستاده. آخر سر هم حدود دو ماه بعد از شهادت چمران، ۳۲ ساله بود که در سال ۱۳۶۱ در شحیطیه بر اثر ترکش خمپاره که پشت سرش خورده بود، شهید شد. بعد از داییام که او هم جزو جنگهای نامنظم بود، محسن دومین شهیدی بود که در جنگهای نامنظم شهید میشد.”
وقتی از روحیات شهید میپرسم مکثی میکند و میگوید: “من کسی نیستم که بخواهم از شهید حرف بزنم. همینکه شهید شده است و برای راه، کشور و دینش رفته، خودش گویای روحیات شهید است.”
و ادامه میدهد: “اینقدر خاکی بود که هیچ کس باورش نمیشد تحصیلاتش را در آمریکا گذرانده باشد. هیچوقت دنبال پست نبود. موقعی هم که شهید شد هنوز مستأجر بود. تمام محل او را میشناختند. زیاد اهل حرف زدن و تظاهر نبود. خیلی خوشمشرب و البته عارف بود. عاشق پدر و مادرش بود. کار میکرد، درس میخواند و با گروه های چریکی در رابطه بود.”
اللهداد سخنی میگوید که گویای مظلومیت بچه های عضو جنگهای نامنظم است: “محسن خیلی متواضع بود و اهل نام نبود. الان هم میبینید مثل خیلی از شهدای دیگر، نه اسمش روی خیابانی است و نه جایی نامش را میبرند. بعضی از این بچههایی که با شهید چمران و در جنگهای نامنظم بودند دکترا داشتند و بی سر و صدا همگی شهید شدند. و کسی چندان آنها را نمیشناسد.”
اعتقاد برادر اللهداد این است: “محسن، برای خدا اینکار را کرد. شناس بودن به تابلو های خیابان نیست. او برای این هدف نرفت. برای هدف مقدستری رفت و از هیچ کس هم توقعی نداشت. راهی را که میرفت از اول مشخص بود. انتظار شنیدن خبر شهادتش را داشتیم.”
از کسی که امکانات خوبی برای ادامه تحصیل در بهترین دانشگاهای دنیا را داشته است توقع رزمندگی نمیرفت. اما جنس مردان بی ادعایی چون محسن الله داد از جنس چمران بود. چنانچه برادرش میگوید: “از اعضای هیأت مدیره شرکت ایران بایکا، از شرکتهای بزرگ کابل سازی ایران بود. ولی وقتی جنگ شد کار را رها کرد و با چند تا از کارگرانش رفت جبهه. بدون اینکه دلبستگی به پست و مقامش داشته باشد. میتوانست بماند و با تحصیلاتی که دارد پستهای مختلف را تجربه کند ولی اهل پست گرفتن نبود.”
محمد اللهداد میگوید: “من اولین نفری بودم که خبر شهادتش را شنیدم. از ریاست جمهوری که آن موقع دفتر جنگهای نامنظم بود تماس گرفتند و ما در تهران مرخصی بودیم. به من تماس گرفتند و جریان شهادت را گفتند و من هم به پدر و مادرم اطلاع دادم. فردای آن روز هم پیکر برادرم را آوردند. در کن محسن را تشییع و دفن کردیم و بعد از او پدر و مادرم هم همانجا پیش محسن دفن شدند.”
او از اخلاقهای خاص و متانت برادرش برایمان روایت میکند: “یادم هست، در پادگانی در اهواز بودیم. صبح به صبح منافقین دور این منطقه که حصیرآباد نام داشت رژه میرفتند. این کارشان برای آن بود که نیروهای ما را تضعیف روحیه کنند. محسن در همان زمان بیرون میرفت و بدون اینکه با هیچ کدامشان درگیر شود فقط با لبخند نگاهشان میکرد. به ما هم میگفت از در پشتی بروید تا رفت و آمدهایمان را زیرنظر نگیرند. همیشه اینچنین رفتاری داشت. حتی گاهی با بعضی از اینها گفتگو و بحث هم میکرد. زمان دانشجوییاش قبل از انقلاب هم دور دانشگاه، دائما در حال بحث بود . گاهی یک ساعت و دو ساعت بحثهایش به طول میانجامید.”